خاطرات قهوه اي من

ركسانا حميدي
roxham33@yahoo.com

لاي برگ هاي خيس خورده خوابيده بود ، برگ هاي سرخ و زرد و قهوه اي به لباسهايش چسبيده بود .
لبهاي گوشتالودش خيس بود و چشمانش بسته ، بالاي سرش ايستاده بودي و نگاهش مي كردي . واهمه داشتي از بيدار كردنش ، نشستي و چشمهايش را بوسيدي . زبان خشكت را روي لبهايش كشيدي و پيش از آنكه چشم باز كند رفتي .
همانجا خوابيده بود با ساعتي كه بالاي سرش كار مي كرد و كسي نمي دانست براي چه ساعتي كوك شده است . همه از كنارش مي گذشتند و تنها تو بودي كه او را مي ديدي و مي دانستي لحظه بيداريش را و با اينهمه پرهيز مي كردي ... دستهايش يكي روي زمين و ديگري روي شكمش كه با نفسهاي آرام بالا و پايين مي رفت حكايت از انتظار غريبي داشت . گهگاه سر خم مي كردي و مورچه هايي را كه كنار گوشش جولان مي دادند با انگشتهاي نازكت مي پراندي و بعد مي رفتي . موهايش كه خيس مي شد گونه هايت را روي موهايش مي كشيدي ، انوقت شبنمي اگر مي ديدي آن را در شيشه سبز رنگي جمع آوري مي كردي و هيچ كس را ياراي سوال و جوابي با تو نبود . مي شد كسي جايي تعريف كند كه مرد را ديده كه بيدار شده و به ساعت نگاه كرده و دوباره خوابيده است . اما اينها باور كردني نبود ، همه مي دانستند كه مرد ، مرده . همه مي دانستند و تو فريب مي دادي تخيل عابران را .
حتا ساعتها مي شد خيره به مرد ماند و ديد كه مرد نفس نمي كشد و مورچه ها در حال تجزيه مرد هستند روي زمين پيش چشم ديگران بي هيچ شرمي و تو انگار مراقبش بودي.
رازي اگر نبود چرا بلند نمي شد ، چرا در آغوشش نمي خفتي ، چرا دائم مي رفتي ، كجا مي رفتي مدام ... و هر بار مي آمدي زيباتر از پيش با مهتابي پوستت و مستي چشمهايت و بوي اغواكننده عطري كه از موهايت بر جا مي ماند .. تو كه بودي و او كه بود كه پرواي كس ديگرت نبود . تنا يك چيز را مي شد باور كرد و آن سفيد شدن موهاي شقيقه اش بود ، هر روز به گمان يك تار موي ديگر كنار گوشش همانجا كه سر مي چسباندي ، سفيد مي شد ، اما اين برمي گردد به پيش از آنكه تو بيايي از همان دم كه شهرداري برايش پرستاري گماشت پس شايد اين هم نوعي تحليل رفتن باشد . تو مي آمدي در غياب پرستار كه شايد لحظه ها را كمين مي كردي براي آمدن اما تو بايد مي ماندي در شبهاي باراني كه سرود باران بود و روشنايي چراغهاي شب روي سنگفرش سياه . شايد تو مي توانستي زير باران بيدارش كني ، اگر زنده بود ... مگر نمي دانستي شبهاي برف و باران پرستار مي رفت با اولين ماشين كه برايش توقف مي كرد ، حتا گاه ديده مي شد كه روي كمرش گلدان مي گذاشت
يا كيك خانگي مي فروخت بالاي سر مرد و مرد خفته مي ماند همانجا مثل روزها و فصل هاي گذشته. اگر نمي ترسيدي چرا نمي آمدي ، چرا ساعت را به ديوار نمي كوبيدي ، چرا نمي ديدي پرستار را كه پاهاي واريسي اش را روي گرده مرد تكان مي دهد . يقين ، كه مي ديدي . ديده بودمت كه شبها او را به خوابهايت حمل مي كني ، در سحرگاهان سوزدار زمستاني ريگهاي داغ به جيب هاي مرد مي ريزي .. ديده بودمت كه در گوشش ترانه هاي عاشقانه مي خواني اما خيال نجاتش نداشتي يا اگر داشتي اين چه رسمش بود.. تو شكافته بودي پيله مرگش را حتا اگر همينجا كنار همين پرستار او را يافته باشي ، شايد اگر تنش از هم نمي پاشيد از دم تو بود ، تنها از دم تو ... در چشم من كه ديگر نهالي نوپا نبودم ، تو باغچه اش بودي ، نرماي خورشيد بهارش بودي ، نجواي غلغل قناتش بودي . بودي حتا وقتي مي رفتي . دور تا دورش را خط كشيده بودي به موازات خطوط بدنش روي زمين .. حسرتي بود تا تو بيايي . تا آن شب ، سوزنده ترين شب سال كه عابران را به خانه هايشان كوچانده بود گاهي صداي آژير آمبولانس ها مي آمد و بعد همهمه سرما .. تو آمدي با پتوي پشمي سرخ و خاكستري بر شانه هايت . مبهوت آمدي .. آمدي تا كنار دستش كه رو به آسمان باز مانده بود
نشستي ، پتو از شانه هايت فرو لغزيد . بدن عريانت مثل مجسمه اي از عاج تراشيده ، پيچ خورده بر سر مرد ديده مي شد . در پيراهن مرد خزيدي و سرت را از يقه بيرون كشيدي
و پاهايت را چه به آساني در شلوار او فرو بردي و با پتو خودت و مرد را پوشاندي سرتاسر .صداي آواز باد با صداي تو آميخته بود ، وردي شايد يا معجزه گونه سرودي . چراغ خانه ها يك يك خاموش مي شد ، سايه ها از پشت پرده محو مي شدند و نورهاي بي رمق سرخ و آبي از پنجره ها بنظر مي آمد .. كسي نبود نه دوره گردي نه عاشقي و نه پاسباني ... نگران تو با پشت تكيه داده به پشت يخزده مرد اگرچه به پندار تو هنوز گرم ... تو اينجا بودي ، در اين لحظه سخت.. من نفس هايت را از سفيدي بخار دهانت كه مشت مشت از دور ديده مي شد مي شمردم .. برخاستي و مرد چسبيده به تو با قامتي بلندتر از تو و سري خم شده در طرفي.
به سختي راه مي رفتي و گويي مرد را بر پشت حمل مي كردي . راه مي رفتي و شعر مي خواندي .. مرد پشت سر تو انگار پيچيده در پتو روي دوش تو . مي خواندي و پاهايت را به زمين مي كوبيدي .. مي آمدي و مي رفتي .. تا صبح شود پيشاني ات به عرق نشسته بود .
پيش از آنكه سپيده بزند با دستها و پاهاي لرزان از لباس مرد بيرون آمدي . تنت سفيدي تراش خورده عاج نبود . رگه هاي ترك و لكه هاي كبود جا به جا به چشم مي آمد . پتو را دور شانهايت گرفتي و راه افتادي ، آهسته آهسته با شانه هاي خميده ...
پرستار آن روز زودتر از هميشه رسيد با پالتوي فاخر و شال گردن پشمي بنفش . شال را باز
شال را باز كرد و روي مرد انداخت و شروع كرد با دوستانش كه همه با پالتوهاي فاخرتر از او از راه مي رسيدند ، از سرماي ديشب گفتن .
پرستار براي دادن سفارش قهوه به كافه آن سمت خيابان رفته بود كه جمع شدن مردم بر سر مرد ، توجهش را جلب كرد . خودش را رساند و ديد مرد غلت زده و ساعت را به دست گرفته و باز خوابيده .. كسي گفت :” بالاخره ساعت زنگ زد درست سي دقيقه بعد از نه و مرد همانطور كه خواب بود آن را خاموش كرد ” همه بالاي سر مرد بودند كه مرد از جا پريد و به ساعت نگاه كرد . دور تا دورش مردمي كه ايستاده بودند قهوه مي خوردند . پرستار به سمتش رفت و گفت : بالاخره بيدار شدي . مرد مردد پرسيد : خيلي وقته خوابم ؟ پرستار چشمكي به اطرافيان زد و گفت : ابدا .مرد خواست از جا بلند شود پاهايش تاب نياورد ، پرستار دستش را گرفت . جمعيت آنجا جمع شده بود اما كسي تو را به ياد نمي آورد . پرستار در حاليكه شال بنفش را دور گردن مرد مي پيچيد ، بازوي مرد را گرفته بود و او را پيش مي برد . مرد هر چند قدم يكبار به عقب بر مي گشت و با نگراني به جمعيت نگاه مي كرد . اينها را تو مي دانستي اما باز هم نيامدي و شبها و روزهاي بسيار ديگر . انگار نبودي ، انگار آن آواز، آن نفس
و آن حركت نازك انگشتانت اصلا نبوده است ... مرد گاه گاه از اينجا مي گذشت و هر بار درست به نقطه اي كه در آن خوابيده بود مي رسيد ، گويي كسي صدايش زده باشد برمي گشت و پشت سرش را نگاه مي كرد .. آن روز هم كه روبرويت درآمد ، از تو پرسيد تو را جايي نديده است ، لرزيدي و خنده سبكي كردي . شانه هايت را بالا انداختي و رفتي و مرد از پشت سر نگاهت مي كرد . مي رفتي و مرد هم از سوي ديگر مي رفت .///
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32287< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي